۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

Years ago...


سالها پیش، وقتی خورد (طفل) بودم، همیش خیال رسیدن و لمس کردن آسمان را در سر میپروراندم. شبها با برادرانم که خوردسا ل تر ازمن بودند، زیبای آسمان را تماشا میکردیم و از چشمک زدن ستارگان لذت میبردیم و همیش در مورد ستارگان، کهکشانها و مهتاب باهم گپ میزدیم، خصوصاً درسهای را که در مورد ستاره های دنباله دار و کهکشان راه شیری در جغرافیه خوانده بودیم. بلی، داستانها میساختیم و خیالها میبافتیم.
چقدر زیبا بو د وقتی مهتاب کامل میشد و روشنی اش همه جارا را فرا میگرفت، آنگاه احساس میکردیم که مهتاب با ما سخن میگوید. همه چیز و همه جا زیبا بود، طبیعت سبز و ادمها مهربان بودند ولی آنهمه رویایی بیش نبود. طبیعت رنگ وحشت گرفت، مهتاب قهر کرد، آسمان عاری از ستارگان شد و آدمها نا مهربان